برای هدیه دادن خون گرمم، خون گرم قلبم به خداوند، صبح زود کوچ کردم. پدرم را بوسیدم و مادرم را در آغوش کشیدم، از برادران و خواهران مهربانم خداحافظی کردم. صبح زودی بود، صبح یک روز پاییز، به طرف هدفم چون تیری رها شدم، همه جا را برای دیدار با او سر کشیدم، هر چه بیشتر میرفتم کمتر موفق میشدم، تا اینکه از پیری مشکل را پرسیدم با نگاه عمیق و با صدای گیرا جوابم را چنین گفت: پسرم دیدار حق مقدماتی لازم دارد، تا کسب لیاقت نکنی موفق به دیدار حق نمیشوی. او راست میگفت، شهادت واقعاً نصیب هر کس نمیگردد. اینجا بود که حس کردم که به مرادم نزدیک شدهام، زیرا باید لیاقت را در درونم جستجو کنم. خوشبختانه، به خویشتن نوید میدادم که خداوند این لیاقت را از تو دریغ نخواهد کرد. آخر خدا مانند انسانها بخیل نیست هر چه که بخواهی میدهد، اما به شرطی که بخواهی، مصرانه بخواهی. این بود که تمامی روحم تبدیل به خواستن شد، تبدیل به تمنا شد، واضح میدانستم که با چه کسی میخواهم معامله کنم. میدانستم که در این معامله هرگز ضرر نمیبینم، بازار معامله را هم پیدا کرده بودم، چه بازاری بهتر از کربلای زمان ما، اما آسان نیست، تحملها لازم است، صبور باید بود، نوبت را باید رعایت کرد، منتظر باید شد، زیرا که بازار معامله شلوغ است و این رحمتی و نعمتی بسیار گرانبهاست؛ نعمتی که خداوند به ما منت گذاشته است و درِ رحمت جنگ را به روی ما باز کرده است. میداند که نامهها سیاه است، میداند که چگونه سیاهیها را باید پاک کرد. بلی، با خون، با رنگ سرخ خون ظلمت را به رنگ سفید در خواهد آورد. میبینی که چه خدای مهربانی داریم؟ اینها همه رحمت است، اینها همه بخشش است، راستی شکر این همه نعمت و این همه الطاف را چگونه باید بجا آورد؟ چه پرعظمت است خدای متعال، خداوندا این قدر میگویم «اللهم ارزقنی الشهاده فی سبیلک» تا هدیهام را بپذیری و مرا به سوی خویشتن فراخوانی. از خود در کتاب منزلت فرمودهای: که ما از تو هستیم و سرانجام به سویت باز خواهیم گشت. اما، من بیتابانه میخواهم به سویت به پرواز درآیم که شوق دیدار تو لبریز شده از جام وجودم. پروردگارا، میدانم که تو جان دادهای و خود نیز خریدار آنی، چه بخشندگی از این بالاتر، کورند آنهایی که بخشندگیت را نمیبینند. خداوندا،مرا بخوان که هر لحظه آمادهام که به سویت آیم، مرا بخوان. *شهید ابوالفضل حبیبی *
و تو ای مجاهد بدان که:
شهادت را نه در جنگ
در مبارزه می دهند