مرسوم است که برای تحلیل هر پدیدهی اجتماعی، خواه مربوط به یک فرد باشد، خواه مربوط به یک طبقهی خاص، به سراغ تعاریف موجود در کتابهای علوم اجتماعی رفت و بر این مبنا به ارائهی نظریه پرداخت. اما سختی کار وقتی مشخص میشود که موضوع تحلیل، پدیدهای فراتر از قواعد و مشهورات زمانه باشد. در اینصورت است که کارآمدترین ابزار تحلیل مدرن، رنگ ناکارآمدی به خود میگیرد و توسنِ ادراکِ تحلیلگران، پای در گل، از حرکت بازمیماند.
حتی اگر هیچ شناختی از انقلاب اسلامی و نظام برآمده از آن نداشته باشی، باز نمیتوانی از کنار شخصیت امام به آسانی بگذری و مجبوری هرطورشدهاست از چندوچون ماجرا سردربیاوری. اینجاست که اگر خیلی اهل علم (ازنوع مدرناش) باشی و از تمام دانشمندان علوم اجتماعی نبش قبر کنی، تازه میرسی به این جمله که «رهبری امام خمینی، تبلور کاریزمای شخصیت او بودهاست». و این ابتدای سردرگمیهای بعدی تو در تحلیل انقلابی است که او رهبری کرد. ادامهی این روند البته حاصلی جز سردرگمی و حیرت ندارد.
اگر امام را «آنگونه که هست» نشناسی، در تحلیل رابطهی مردم با او غرق در حیرت میشوی و این است دلیل سخن بازرگان که گفت: «عجیب است که یک آدم هشتاد ساله، تفاهمش با جوانها خیلی بیشتر از مثلاً بنده که توی جوانها و دانشگاه بزرگ شدهام و در انقلاب و نهضت بزرگ شدهام و به اینها سناً نزدیکترم. ایشان تفاهمش ده برابر است. یک خاصیت و قدرت مقابلهی روحی و فکری بین ایشان و جوانان انقلابی وجود دارد . . . من بین خودم و کسانی که در انقلاب هستند، یعنی جوانها، طلاب، دانشگاهیها و سپاهیها، واقعاً یک فاصله و یک بیگانگی حس میکنم . . . ولی آقا هیچ . . .»(2)
آری! اگر حقیقت اسلام و ماهیت مدرنیته را نشناسی، درنمییابی که «عقل مدرن از ادراک و توصیف امام خمینی و انقلاب اسلامی ناتوان است». چراکه عقل مدرن به این معنا قادر به فهم رابطهای خارج از چارچوب «دولت-ملت»(3) نیست. بلکه اساساً به دلیل روح اومانیستیاش، توانایی ادراک رابطهی باطنی «امام-امت» را ندارد.
اگر میخواهی امام و انقلابی را که او رهبری کرد بشناسی، باید اسلام ناب (اسلام مبتنی بر فقاهت و راهبری قرآن-عترت) را بشناسی. باید مفهوم «فطرت» را درک و زندگی در آزادگی و امنیت الهی را تجربه کنی، تا بفهمی پیام امام، ندای فطرت انسانهاست. تا بفهمی امام، اهرم قدرت را بر گرانیگاه آسمان قرارداد و بدین صورت مسیر تاریخ را به شاهراه حقیقی خود بازگرداند.
آیافکرکردهای که حقیقتاً اگر امام نبود، در هیاهوی کژراههی چپ «جامعهی بدون طبقه»(4) و یا راست «جامعهی باز»(5)، چه کسی صراط مستقیم توحید را مینمایاند؟ یا در دورهای که عصر پایان انقلابها و یأس فلسفی تلقی میشد، چه کسی شیشهی عمر نیهیلیسم پست مدرن را میشکست؟ اگر امام نبود، در روزگار سیطرهی «جبر تاریخ»، چه کسی با لطف الهی و اختیار انسان، پارادایم حاکم بر جهان را تغییر میداد؟ یا در دوران سیطرهی خشن سکولاریته و پرستش متعبدانهی دموکراسی، چه کسی ندای «حاکمیت الله» سرمیداد؟(6) هیچفکرکردهای اگر امام نبود، چه کسی برای کرملین، پیام توحید میفرستاد و ذات ایدئولوژی مارکسیستی را به چالش میکشید؟
اگر چه نظام سلطه، تمام دار و ندارش را به جنگ نرم با اسلام ناب آورده (و حتی از میان محافل روشنفکری مسلمانان سرباز میگیرد)، اما هیچ فکر کردهای چرا راهی که امام پیش پای آدمیان گشود، همچنان به پیش میرود و قلب کسانی را که آشنای حقیقتش میشوند، میرباید؟ هیچ فکر کردهای چرا پیام انقلاب اسلامی در بین تمامی حقمداران و مستضعفان عالم، راه خود را میگشاید؟ همهی اینها یک دلیل دارد: انقلاب اسلامی، رستاخیز فطرت انسانی تاریخ بشری است؛ و تو اگر «جوهر فطری» اسلام ناب را نشناسی، هیچگاه انقلاب اسلامی را نخواهی شناخت.
پینوشتها:
1. (عنوان:) آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی (حافظ)
2. مصاحبهی حامد الگار با مهندس بازرگان در تاریخ 20 آذر 1358 (چاپ شده در مجلة نصر سال 1359).
3. Nation-State
4. «کارل مارکس» تاریخ را در حرکتی جبری به سمت «جامعهی بدون طبقه» توصیف میکرد. به اعتقاد او (که البته داعیهی «علمیبودن» داشت)، انسان در اصل این تکامل هیچ نقشی ندارد و فقط میتواند این فرآیند را سرعت بخشد. از اینرو برای طبقهی کارگران مدرن (پرولتاریا) رسالتی تاریخی قائل بود.
5. «کارل پوپر» (ایدئولوگ لیبرال) نظریهی «ابطالپذیری» را ارائه داد تا ایدئولوژی مارکسیستی را غیرعلمی معرفی کند. ایدئولوژی لیبرالیستی اگرچه در طول تاریخ 300 سالهی خود، شعارها و آرمانهای مختلفی را اعلام کرده است اما «جامعهی باز» (Open Society) آخرین آرمانشهر لیبرالیسم میباشد. بنابه اعتقاد نظریهپردازان لیبرال، ایالات متحدهی آمریکا با تمامی مختصاتش نماد این بهشت موعود است.
6. بایستی توجه داشت که «دموکراسی» با «مردمسالاری» تفاوت بنیادین دارد. دموکراسی، اصل حاکمیت را متعلق به «دموس» (مردم) میداند. لذا دموکراسی (درمعنای فلسفیاش) با اسلام در تضاد است. زیرا اسلام اصل حاکمیت را در انحصار «خدا» میداند و این خداست که حکومت را به بندگان صالح خویش میبخشد.
منبع: ماهنامهی حضور، شماره 10و11.