سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهید آوینی

1. «سید شهیدان اهل قلم»
شهید آوینی را خیلی از ما می‌شناسیم، یا حداقل فکر می‌کنیم که با او آشنا هستیم. هر بار هم که بخواهیم از او حرف بزنیم خیلی زود سراغ دو کلید واژه می‌رویم: روایت فتح و سید شهیدان اهل قلم. اگر هم کمی اهل مطالعه و این جور چیزها باشیم، چند تایی خاطره و نمی‌دانم کتاب به این‌ها اضافه می‌شود. اما تا به حال در مورد همین دو کلید واژه‌ای که شده ورد زبانمان؛ دو دقیقه هم فکر نکره‌ایم. برای بسیاری از ما او دوربین به‌دستی مسلمان بود، عاشق شهادت؛ که صدایی حزن‌انگیز داشت. خیلی هم اگر اهل مطالعه باشیم از او دائم‌الوضو بودنش را یادمان مانده.
همین و بس. شده «اهل قلم» بودن او کمی برایمان سوال ایجاد کند؟ یا از خودمان بپرسیم که چرا در ماه‌های آخر زندگی حتی به حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی «هم» راهش نمی‌دادند؟ مطمئناً برای دائم‌الوضو بودنش نبوده که خود «آقایان» هم‌واره دائم‌الوضو هستند.
یا درباره‌ی روایت فتح؛ جز اشک ریختن کار دیگری برایش کرده‌ایم؟ شنیده‌ای اسپیلبرگ نجات سرباز رایان را با نگاه به همین مجموعه ساخته است؟ حالا ما در این مملکت همین ‌طور خوش‌رکاب و اخراجی‌ها درست کنیم بدهیم به خورد نسلی که نام همت او را به یاد شلوغ‌ترین بزرگ‌راه تهران می‌اندازد. و به چه نامی؟
دفاع مقدس و جذب و ترویج ارزش‌ها و هزار واژه‌ی مقدس دیگری که همگی را به ابتذال کشیده‌ایم و خودمان هم هنگام کاربردشان باید بگوییم «نه! منظور ما نمونه‌های قبلی نیست. ما از شیوه‌های جدیدی استفاده میکنیم ...». شیوه‌هایی که «معاند را به مخالف؛ مخالف را به موافق و موافق را به سیب‌‌زمینی تبدیل می‌کند».

2. تکه‌های خورشید
سید مرتضی مانند گل سرخی میان بچه‌های روایت فتح بود. همه از وجود او جان می‌گرفتند. امید؛ حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود غصه‌های سال‌های جنگ و شهادت دوستان؛ ایستاده بود.
«روایت فتح» دوباره به راه افتاد. اما همه گله داشتند که آن روح و نوای قبلی در فیلم‌ها نیست. کاربعد از جنگ سخت‌تر شده بود.
با عصبانیت گفت: «شما را به خدا در مورد من هر فکری می‌خواهید بکنید اما در مورد این یکی دیگر قضاوت نکنید. روایت فتح اصلا از من نیست، از یک جای دیگر است. مشکل ما این است که فیلم‌هایی که در دسترس داریم محدود است. برای اجرای امر آقا مجبوریم برای زنده نگهداشتن و استمرار روایت فتح،‌ آن را کمی طولانی‌تر کنیم،‌ چون در حال حاضر دستمان به فیلم‌های جنگ در آرشیو صدا و سیما نمی‌رسد».
***
روزی که به پاکستان رسیدیم عجیب دلشاد بود، یک روز به کنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست کنار مزار و مدتی گریه کرد. معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با تعجب پرسید: «شما قبلاً ایشان را دیده بودید؟»
سید مرتضی اشکهایش را پاک کرد و از کنار مزار برخاست و گفت: «خیر،‌ من قبلاً ایشان را ندیده بودم».
چهره‌ی هر شهیدی را که می‌دید می‌گفت: «فکر کنم روزی او را دیده‌ام».
***
چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد. دلیلی که برای این کار ذکر کرد این بود که آقا امام زمان در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند. در این صورت من چه‌طور می‌توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ این‌گونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد.
از وقتی من مرتضی را شناختم. دنبال حقیقت بود. تحولات کوچک و بزرگ سیاسی، اجتماعی، حتی هنری و ادبی قبل از انقلاب، جست‌وجوی او را بی جواب می‌گذاشت. خیلی هم سرش به سنگ خورد. خیلی چیزها را تجربه کرد. همین تجربه‌ها بود که وقتی با حضرت امام آشنا شد، ایشان را شناخت و به سرچشمه رسید. چیزی که سال‌ها به دنبالش بود در وجود مبارک حضرت امام پیدا کرده بود. یک ذره هم کدورت در دلش نبود که بخواهد نفس خودش را با این یافتن مقدس قاطی کند. وقتی شناخت، دیگر فاصله‌ای نبود. به یک معنا به واقعیت رسیده بود. به همین خاطر و به خاطر این واقعیت، هرچه را که نشانی از نفس داشت سوزاند.
«مرتضی آیینه‌ی زندگی‌ام بود»؛ گفت‌و‌گو با هم‌سر شهید

3. در کلام آقا
خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتاً نمی‌دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه‌ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگر هم با این هم‌راه است که تفکیک آن‌ها از هم‌دیگر و بازشناسی هریک و بیان کردن آن‌ها کار بسیار مشکلی است.
امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سال‌ها پیش می‌شنیدم و به آن‌ها علاقه داشتم. هر چند نمی‌دانستم که ایشان آن‌ها را اجرا می‌کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می‌کردم. ایشان دو سه مرتبه آمد این‌جا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می‌کردم و همین جور هم بود. همین‌ها هم موجب می‌شود که انسان بتواند به این درجه‌ی رفیع شهادت برسد....
نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می‌شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصاً این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب‌هایی که پخش می‌شد من گوش می‌کردم. ظاهراً سه چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد.
حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده‌اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره‌برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می‌کردیم و من اصرار می‌کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی‌دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه‌ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش‌های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره‌ها را یکی‌یکی از زبان‌ها بیرون کشیدن. و آن‌ها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می‌کرد. و هر چه هم پیش می‌رفت بهتر می‌شد. یعنی پخته‌تر می شد. چون کار نشده‌ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان‌تر بود. این کار هنری‌تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم‌کم بهتر و پخته‌تر شد. من حدس می‌زنم اگر ایشان زنده می‌ماند و ادامه می‌داد این کار خیلی اوج پیدا می‌کرد.
گفت‌و‌گوی رهبر انقلاب با خانواده‌ی شهید

4. داستان پرواز
در ره دوست سفر باید کرد

از خویشتن خویش گذر باید کرد

هر معرفتی که بوی هستی تو داد

دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد

فروردین 71 با تعدادی از رفقا برای تبریک عید به منزل شهید محمد راحت رفتیم. محمد از بچه های لشکر حضرت رسول بود که در مرحله ی مقدماتی عملیات والفجر یک به شهادت رسیده و جنازه اش تا آن زمان مفقود الاثر مانده بود. میان صحبت‌ها همسرشان کتاب «رمل های تشنه» را نشانمان داد و پرسید که خوانده‌ایمش یا نه. و این‌که طبق صحبت‌های نویسنده‌ی کتاب، جنازه‌‌ی شهید راحت باید در خاک خودمان باشد، و اگر این‌طور است آیا می‌شود جست و جو کرد و جنازه را آورد، یا اصلاً اثری از آن نمانده… و صحبت‌هایی از این قبیل. البته ما قبلا هم به فکه رفته بودیم، اما چندان جدی نبود. حرف ایشان دوستان را برای یک سفر متفاوت و جدی‌تر ترغیب کرد.
اردیبهشت همان سال بود که برای سفر مهیا شدیم. تعدادی از بچه های نیروی هوایی سپاه، از جمله مرتضی شعبانی هم هم‌راهمان شدند. او با یک دوربین به قول خودش درب و داغان آمد.
فکه را بعد از ده سال می‌دیدیم. تجهیزات بچه‌ها، سنگرها، موانع و همین‌طور پیکر‌های مطهر شهدا این‌جا و آن‌جا به چشم می‌خورد. در این سفر، دویست و هفتاد شهید شناسایی شدند که جز شهید «ضعیف» و شهید «خسرو انور»، ما تلاش خاصی برای پیدا کردنشان نکردیم. همه روی زمین و جلوی چشم بودند.
مرتضی شعبانی دو سه ساعتی از ماجرای تفحص تصویر گرفت. و خودش فیلم را مونتاژ کرد. در مورد آن فیلم خود این چنین گفت:
اسمش را گذاشتیم «تفحص». بیست دقیقهای می شد و  این شد اولین فیلم تفحص که حدود ده دقیقه‌اش را هم تلویزیون پخش کرد. این فیلم را حاجی(سید مرتضی آوینی) ندید تا این که روایت فتح مجدداً در ساختمان فعلی پا گرفت. قبل از ماجرای سفر به خرمشهر و ساخت «شهری در آسمان» بود که یک روز در حوزه ی هنری، فیلم تفحص را نشان حاجی دادیم. اشتباه نکنم آبان ماه بود. حاجی خیلی متاثر شد و سوالات زیادی هم پرسید. این موضوع در ذهن حاجی ماند تا عید سال 72 که آقا مرتضی اصرارکرد که به سمت فکه برویم.
آن سال، لشکر 27 ده پانزده تایی اتوبوس را به صورت یک کاروان به جنوب می برد. 
 آن سال ها کم کم داشت قصه ی بازدید از مناطق جنگی هم پا می گرفت. ما با دو اکیپ از پادگان امام حسن (علیه‌السلام) با این‌ها همراه شدیم. از همان ابتدای حرکت هم شروع کردیم به مصاحبه و تصویر برداری. راه افتادیم به سمت فکه. بین بچه‌های روایت، این سفر به «سفر اول فکه» معروف شد.
***
رمضانی جزئیات را به خاطر نمی آورد. اما از آن زمان این‌گونه سخن گفت:
چهار پنج روزی آن جا بودیم. هر روز صبح تا غروب می‌رفتیم فکه و مصاحبه می‌گرفتیم. شب هم می‌آمدیم بر قازه برای خواب و استراحت. بچه‌ها خاطره‌های عجیب و زیبایی تعریف می‌کردند و پیدا بود که حاجی خیلی متاثر و امیدوار شده است. متن «انفجار اطلاعات» را هم همان جا نوشت. روز آخر چند تایی عکس هم برای یادگاری گرفتیم. از جمله آن عکس معروف حاجی که خیلی هم از روش چاپ شده، شعبانی چند تایی عکس گرفت که بیشتر دسته جمعی بود. بعد رو کرد به حاجی که «آقا مرتضی بگذار یک عکس تکی هم از شما بگیرم.» ما با روحیه ی حاجی آشنا بودیم. یا اجازه نمی داد ازش عکس تکی بگیرند یا ادایی در می‌آورد که عکس خراب می‌شد. ولی آن روز بلند شد. لباس هاش را تکاند و صاف و مرتب کرد، خندید و گفت «شعبانی! حجله‏ای بگیر!» مرتضی هم دو تا عکس گرفت؛ یکی عمودی و یکی هم افقی. شد همان عکس‌هایی که برای حجله‌اش استفاده کردند.
***
توی راه، سعید از حماسه‌های بازی دراز و کانی‌مانگا می‌گفت و سید گریه می‌کرد. طبق قراری که با نماینده‌ی ارتش گذاشته بودیم، باید صبح زود کارمان را شروع می‌کردیم. شب را تا صبح نخوابید، مدام قرآن می‌خواند و گریه می‌کرد. نماز صبح را خواندیم، و به راه افتادیم... .
با اصرار از گروه خواست تا به قتل‌گاه برویم. به شوخی گفتم «سید! قتل‌گاه هم شبیه همین تپه‌ها و گودال‌هاست! همین‌جا مصاحبه را بگیر»
اما مرتضی صبورانه گفت «می‌گردیم، تا قتلگاه را پیدا کنیم»
آخرین لحظات بود. آقا مرتضی به من گفت«سعید! احساس می‌کنم خورشید روی سینه‌ام قرار گرفته و ستاره‌ها در آغوشم هستند.
با این حال چنان احساس سبکی می‌کنم که حساب ندارد.
انگار دارم روی ابرها راه می‌روم ...»



نویسنده : مجاهد » ساعت 2:33 عصر روز پنج شنبه 87 فروردین 22