• وبلاگ : 
  • يادداشت : به مسافران سرزمين ملائك
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + گمنام 

    اصفهان بودم و اصرار داشتم بروم پيشش.تلفني صحبت كرديم.مي گفت:«تو الان مشكل داري».مصطفي را حامله بودم.مي گفت:«نمي تواني بيايي با اين وضعت و با آن مهدي شيطان بلا»گفتم:«ديگر نمي خواهم چيزي بشنوم.دارم مي آيم.»گفت:«پس در منزل منتظرتان مي مانم.»

    رفتم بليط خريدم،چمدان و مهدي را برداشتم راه افتادم كرمانشاه تا از آنجا بروم اسلام آباد.وقتي رسيديم،خانه مثل دسته گل بود.يخچال و همه جا را شسته بود.همه چيز حتي گوشت هم خريده بود و كباب،كه گذاشته بود روي اجاق.سرويس ملامين را هم برداشته بود و توش تمام ميوه هاي فصل را چيده بود.عكس خودش را هم گذاشته بود كنار يك دسته گل با يك يادداشت:

    «سلام بر همسر مومن و مهربان و خوبم.

    گرچه بي تو ماندن در اين خانه برايم سخت بود،ليكن يك شب را تنهايي در اينجا به سر آوردم مدام تو را اينجا مي ديدم.خداوند نگه دار تو باشد و نگه دار مهدي، كه بعد از خدا و امام همه چيز من هستيد. ان شاءالله كه سالم مي رسيد.كمي ميوه گرفتم نوش جان كنيد.تو را به خدا به خودتان برسيد.خصوصا به آن كوچولوي خوابيده در شكم.كه مدام گرسنه است.از همه شما التماس دعا دارم.ان شاءالله به زودي به خانه اميدم مي آيم.»

    حاج همت 12/7/1362