سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

با تشکر از تلگرافاتی که در فتح خرمشهر به این‌جانب شده است، سپاس بی حد بر خداوند قادر که کشور اسلامی و رزمندگان متعهد و فداکار آن را مورد عنایت و حمایت خویش قرار داد و نصر بزرگ خود را نصیب ما فرمود. اینجانب با یقین به آن‌که ما «النصر الا من عندالله» از فرزندان اسلام و قوای سلحشور مسلح، که دست قدرت حق از آستین آنان بیرون آمد و کشور بقیه‌الله الاعظم _ ارواحنا لمقدمه الفداء - را از چنگ گرگان آدمخوار که آلت‌هایی در دست ابرقدرتان خصوصا آمریکای جهانخوارند بیرون آورد و ندای «الله اکبر» را در خرمشهر عزیز طنین‌انداز کرد و پرچم پرافتخار «لا اله الا الله» را بر فراز آن شهر خرم - که با دست پلید خیانتکاران قرن به خون کشیده شده و «خونین شهر» نام گرفت _ [بیافراشت] تشکر می‌کنم. و آنان فوق تشکر امثال من هستند. آنان به یقین مورد تقدیر ناجی بشریت و برپاکننده‌ی عدل الهی در سراسر گیتی _ روحی لتراب مقدمه الفداء _ می‌باشند. آنان به آرم ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی مفتخرند.
مبارک باد و هزاران بار مبارک باد بر شما عزیزان و نور چشمان اسلام این فتح و نصر عظیم که با توفیق الهی و ضایعات کم و غنایم بی‌پایان و هزاران اسیر گمراه و مقتولین و آسیب‌دیدگان بدبخت که با فریب و فشار صدام تکریتی، این ابرجنایتکار دهر، به تباهی کشیده شده‌اند، سرافرازانه برای اسلام و میهن عزیز افتخار ابدی به هدیه آورد. و مبارک باد بر فرماندهان قدرتمند که فرماندهان چنین فداکارانی هستند که ستاره‌ی درخشنده‌ی پیروزی‌های آنان بر تارک تاریخ تا نفخ صور نورافشانی خواهد کرد. و مبارک باد بر ملت عظیم‌الشأن ایران اینچنین فرزندان سلحشور و جان برکفی که نام آنان و کشورشان را جاویدان کردند. و مبارک باد بر اسلام بزرگ این متابعانی که در دو جبهه‌ی جنگ با دشمن باطنی و دشمنان ظاهری پیروزمندانه و سرافراز امتحان خویش را دادند و برای اسلام سرافرازی آفریدند.
و هان ای فرزندان قرآن کریم و نیروهای ارتش و سپاهی و بسیج و ژاندارمری و شهربانی و کمیته‌ها و عشایر و نیروهای مردمی داوطلب و ملت عزیز، هوشیار باشید که پیروزی‌ها هرچند عظیم و حیرت‌انگیز است شما را از یاد خداوند که نصر و فتح در دست اوست غافل نکند و غرور و فتح شما را به خود جلب نکند؛ که این آفتی بزرگ و دامی خطرناک است که با وسوسه‌ی شیطان به سراغ آدم می‌آید و برای اولاد آدم تباهی می‌آورد. و من با آنکه به همه‌ی شما اطمینان تعهد به اسلام دارم، لکن از تذکر، که برای مومنان نفع دارد، باید غفلت نکنم؛ چنان‌چه از نصیحت به حکومت‌های همجوار و منطقه دریغ ندارم. و آنان می‌دانند امروز با فتح خرمشهر مظلوم، دولت و ملت پیروزمند ما از موضع قدرت سخن می‌گوید. و من به پیروی از آنان به شما اطمینان می‌دهم که اگر از اطاعت بی چون و چرای آمریکا و بستگان آن دست بردارید و با ما به حکم اسلام و قرآن کریم رفتار کنید، از ما جز خیر و پشتیبانی نخواهید دید. و شما بدانید آن‌قدر که ابرقدرت‌ها از صدام، این نوکر چشم و گوش بسته، پشتیبانی کردند از شماها که قدرت‌های کوچک و حکومت‌های ضعیف هستید پشتیبانی نمی‌کنند. و شما عاقبت این جنایتکار و هم‌قطار جنایتکارش شاه مخلوع را به عیان دیده‌اید. قدرت‌های بزرگ بیش از آن‌چه از شما استفاده نمایند از شما طرفداری نمی‌کنند. و شماها را برای منافع خویش به هلاکت می‌کشند. و من نصیحت برادرانه به شما می‌کنم که کاری نکنید که قرآن کریم برای برخورد با شما تکلیف نماید و ما به حکم خدا با شما رفتار کنیم. و یقین بدانید که امثال حسنی مبارک مصری و حسین اردنی و دیگر هم جنایتکاران آنان برای شما نفعی ندارند و دین و دنیای شما را تباه می‌کنند. و اگر با نشست‌های خود بخواهید طرح کمپ دیوید یا فهد را که مرده‌اند، زنده کنید؛ که ما خطر بزرگ برای کشورهای اسلامی خصوصا حرمین شریفین می‌دانیم، اسلام به ما اجازه‌ی سکوت نمی‌دهد و این‌جانب در پیشگاه مقدس خداوند تکلیف الهی خود را ادا نمودم. اکنون دست تضرع و دعا به سوی خالق یکتا بلند کرده و به قوای مسلح اسلام و فداکاران قرآن کریم و میهن عزیز ایران دعا می‌کنم، و سلامت و سعادت و پیروزی آنان را خواستار هستم.
سلام و درود بی‌پایان بر فرماندهان متعهد قوای مسلح و بر رزمندگان فداکار و بر ملت دلیر ایران عزیز و سرشار از شادی‌ها. والسلام علی عبادالله الصالحین.
روح‌الله الموسوی الخمینی

منبع: صحیفه امام خمینی (ره)؛ جلد شانزدهم صفحه 257



نویسنده : مجاهد » ساعت 12:4 صبح روز شنبه 87 خرداد 4


سید مرتضی آوینی

* سید مرتضی آوینی

خرمشهر، شقایقى خون رنگ است که داغ جنگ در سینه دارد... داغ شهادت. ویرانه هاى شهر را قفسى در هم شکسته بدان که راه به آزادى پرندگان روح گشوده است تا بال در فضاى شهر آسمانى خرمشهر باز کنند.
زندگى زیباست اما شهادت از آن زیباتراست. اما پرنده عشق تن را قفسى مى بیند که در باغ نهاده باشند. مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلاى عشق، آسان تر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدى ازلى ستاده اند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه تن راه فرسودگى مى پیماید تا خانه روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بى قرار را بر این سفینه سرگردان آسمانى که کره زمین باشد براى ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانى به  آسمان نباشد، جز کرم هایى فربه و تن پرور برمى آید؟
پس اگر مقصد را نه اینجا در زیر این سقف هاى دلتنگ و در این پنجره هاى کوچک که به کوچه هایى بن بست باز مى شوند، نمى توان جست، بهتر آنکه پرنده روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است قفس ویرانى بهتر ، پرستویى که مقصد را در کوچ مى بیند از ویرانى لانه اش نمى هراسد اگر قبرستان جایى است که مردگان را در آن به خاک سپرده اند پس ما قبرستان نشینان عادات و روزمرگى را کى راهى به معناى زندگى هست؟ اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر، پرستویى که مقصد را در کوچ مى یابد از ویرانى لانه اش نمى هراسد اینجا زمزمى از نور پدید آمده است... و در اطراف آن قبیله اى مسکن گزیده اند که نور مى خورند و نور مى  آشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسى از نور مى رسد که از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشه سبز آن نام ها که بر زبان ما مى گذارند تنها کلماتى نگاشته بر شناسنامه هایى که بر آن مهر باطل شد خورده است نیستند. ما جز با صورتى موهوم از عالم رازآمیز مجردات سروکار نداریم و از درون همین اوهام سراب مانند نیز تلاش مى کنیم تا روزنى به غیب جهان بگشاییم و توفیق این تلاش جز اندکى نیست. پروانه هاى عاشق نور بال در نفس گل هایى مى گشایند که بر کرانه هاى سبز این چشمه ها رسته اند و نور در این عالم هرچه هست از آن نور الانور تابیده است که ظاهرتر و پنهان تر از او نیست و مگر جز پروانگان که پرواى سوختن ندارند دیگران را نیز این شایستگى هست که معرفت نور را به جان بیازمایند؟ و مگر براى آنان که لذت این سوختن را چشیده اند در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگى چیزى هست؟
کتابخانه مسجد امام جعفر صادق (ع) بر تقوا اساس گرفته بود و این است زمزم نور و اینانند قبیله نور خواران و نورآشامان و قوم این عالم اگر هست در اینان است و اگر نه باور کنید که خاک ساکنان خویش را به یکباره فرو مى بلعید.
مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود که مى تپید و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر مادرى بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در پناهى پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوى شط خرمشهر کوچ کنند باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزوهایى بود که جز در بازپس گیرى شهر برآورده نمى شود، مسجد جامع همه خرمشهر بود خرمشهر از همان آغاز خونین شهر شده بود. خرمشهر خونین شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزم آوران و بسیجیان غرقه در خون ظاهر شود و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق مى توان نگریست؟
آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهایشان زیر شنى تانک هاى شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست اما... راز خون آشکار شد، راز خون را جز شهدا در نمى یابند . گردش خون در رگ هاى زندگى شیرین است اما ریختن آن در پاى محبوب شیرین تر است و نگو شیرین تر، بگو بسیار شیرین تر.راز خون در آنجاست که همه حیات به خون وابسته است اگر خون یعنى همه حیات... و از ترک این وابستگى دشوارتر هیچ نیست پس بیشترین از آن کسى است که دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست که محبوب خود را به کسى مى بخشد که این راز را دریابد. آن کسى که لذت این سوختن را چشید در این ماندن و بودن جز ملامت و افسردگى هیچ نمى یابد.
آنان را که از مرگ مى ترسند از کربلا مى رانند. مردان مرد، جنگاوران عرصه جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان  هاویه آتش جسته اند.
آنان ترس را مغلوب کرده اند تا فتوت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد.
آنان را که از مرگ مى ترسند از کربلا مى رانند، وقتى که کار آن همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معناى شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبى عاشورایى برپا شود و کربلائیان پاى در آزمونى دشوار بگذارند...
این ویرانه ها که به ظاهر زبان در کشیده اند و تن به استحاله اى تدریجى سپرده اند که در زیر تازیانه  باد و باران روى مى دهد شاهدند که عشق چگونه از ترس فراتر نشسته است، کربلا مقر عشاق است و شهید سید محمدعلى جهان آرا چنین کرد تا جز شایستگان کسى در آن استقرار نیابد. شایستگاه آنانند که قلبشان را عشق تا آ نجا آکنده است که ترس از مرگ جایى براى ماندن ندارد. شایستگاه جاودانند حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بى انتهاى نور و نور که پرتوى از آن همه کهکشان هاى آسمان دوم را روشنى بخشیده است. اى شهید اى آنکه بر کرانه ازلى وابدى وجود برنشسته اى دست برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.
منبع: متن برنامه پنجم روایت فتح

 



نویسنده : مجاهد » ساعت 12:2 صبح روز شنبه 87 خرداد 4


رفیق قافله‌ی تو اسیر فاصله نیست
که با تو دل سفر لامکان تواند کرد
کسی که همسفری با تو عین بودن اوست
چگونه ترک تو و کاروان تواند کرد

پا به پای خورشید

یادمان یازدهمین سفر به سرزمین ملائک

با حضور سردار رشید سپاه اسلام
حاج علی فضلی

سه‌شنبه 24 اردی‌بهشت 1387 ساعت 17:30
تالار خوارزمی دانشکده مهندسی



نویسنده : مجاهد » ساعت 11:56 عصر روز یکشنبه 87 اردیبهشت 15


شنبه 18 اسفند 1386

مسجد امام‌علی علیه‌السلام دانشگاه سمنان میزبان زائران سرزمین ملائک است. همه‌ آمده‌اند. آنانکه به‌دنبال قافله‌ی حضرت اباعبدالله علیه‌السلام هستند آمده‌اند تا ردی از این کاروان را در کربلای ایران بیابند.
پس از قرائت زیارت پرفیض عاشورا و تجدید عهد با سالار شهیدان عالم، و پس از صحبت‌های توجیهی مسئول لشکر، کاروان به سمت تهران حرکت می‌نماید. نماز ظهر و عصر در مرقد مطهر حضرت امام اقامه می‌شود و سپس حرکت به سمت ایستگاه قطار تهران. زائران طبق سازماندهی‌ قبلی و برمبنای چارت سازمانی اردو در قطار جای‌ می‌گیرند و صدای سوت قطار، زنگ حرکت قافله را به صدا در‌می‌آورد.

یکشنبه 19 اسفند 1386

قطار در ایستگاه اندیمشک متوقف می‌شود و راهیان نور، نماز صبح را در اندیمشک خوانده و جهت بازدید علمی از نیروگاه سد دز، به سمت سد دز حرکت می‌کنند.
پس از بازدید از سد دز، کاروان راهی منطقه‌ی عملیاتی فتح‌المبین در نزدیکی شوش می‌شود. روایت ایثارگری‌های رزمندگان اسلام در این منطقه و برنامه‌ی معنوی انس با شهدا، بازدید از فتح‌المبین را رنگ و بوی دیگری می‌بخشد. عصر روز نوزدهم کاروان از فتح‌المبین حرکت می‌کند تا شب را در دوکوهه بگذراند.
دوکوهه، پادگانی که سال‌های سال با شهدا زیسته است. نیمه‌های شب، مسافران سرزمین ملائک برای تجربه‌ی نجواهای شبانه‌ی شهدا به محل استقرار گردان تخریب می‌روند و روایت این حال، کار این قلم و در حوصله‌ی این گزارش نیست.
در محفل خوبان همه‌جویای وصال‌اند / تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...

دوشنبه 20 اسفند 1386

صبح دوکوهه اما حال و هوای دیگری دارد. پس از اقامه‌ی نماز و قبل از صبحانه، گردان‌های برادران به سرعت برنامه‌ی ورزش صبح‌گاهی را ترتیب دادند. و این برنامه‌ی ثابتی شد که تا پایان سفر امتداد داشت.
کاروان راهیان نور در سومین گام خود، از دوکوهه راهی فکه شدند. فکه با دوکلید واژه همراه است: عطش و رمل. زمین فکه رمل است. پایت را به خاک می‌دوزد اما قبل از آن دلت را به آسمان پیوند می‌زند. فکه، مقتل گردان حنظله و محل شهادت سید مرتضی آوینی. از سید مرتضی همین یک جمله ما را بس که «اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر... پرستویی که مقصد را در کوچ می‌بیند، از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد... وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند...».
کاروان پس از اقامه‌ی نماز ظهر و عصر در فکه راهی دهلاویه و یادمان شهید مصطفی چمران می‌شود. توقفی 45 دقیقه‌ای در موزه‌ی آثار شهید چمران و سپس حرکت به سمت هویزه. گلزار شهدای بیدار جنبش دانشجویی. کسانی که حماسه‌ای عرفانی از جنس حماسه‌ی مولاشان اباعبدالله آفریدند. شهید علم‌الهدی و یارانش. کاروان، شب را در هویزه می‌ماند و گلزار شهدای هویزه تا صبح مأنوس مناجات‌های آرام دانشجویانی است که به تربت دوستان خود آمده‌اند.

سه‌شنبه 21 اسفند 1386

نمازصبح، ورزش دسته‌جمعی و صبحانه، برنامه‌ی هر صبح سفر یازدهم بود. کاروان راهیان نور، پس از هویزه مسیر خود را به سوی طلاییه می‌کشد. و طلاییه، آنجا که اسمش با نام اساطیر ایثار و شهادت گره خورده است. حاج ابراهیم همت، مهدی باکری، حمید باکری و... . فضای طلاییه، اتمسفر وجودی انسان را متحول می‌کند و ما بسیار شنیده‌ایم از اولیاء خدا که «طلاییه، خودِ کربلاست». کاروان به سختی از طلاییه جدا می‌شود و به نظر ما، اگر نبود شوق دیدار کربلایی دیگر همچون شلمچه، هیچ‌گاه نمی‌شد از طلاییه دل برگرفت.
به هر ترتیب قافله‌ی دانشگاه سمنان حرکتش را به سمت شلمچه ادامه می‌دهد. و شلمچه...
قدمگاه شهیدان است اینجا
محل رشد ایمان است اینجا
کسی که انس با این خاک دارد
برایش کعبه‌ی جان است اینجا...
قافله گویی که به مقصد رسیده است. تمامی زائران، بار سنگین خویش را بر زمین شلمچه می‌نهند. اینجا دیگر آخر خط است. پشت درب خانه‌ی معشوق. راستی می‌دانی شلمچه نزدیکترین محل به کربلاست؟ راویان هشت‌سال دفاع مقدس، اگرچه ماجرای شلمچه را تعریف می‌کنند و در واقع برنامه‌ی سفر در شلمچه را به پایان می‌رسانند اما مگر می‌توان به‌آسانی از شلمچه جدا شد. اهل قافله اما دسته‌جمعی به گوشه‌ای از کانال بازمانده از دوران جهاد نظامی می‌روند و آنجاست که بغض‌ها باز می‌شود و باران چشم‌هاست که خاک شلمچه را آبیاری می‌کند. و تو آیا می‌دانی شلمچه گلزار لاله‌های کربلایی‌است؟ خورشید آرام آرام پایین می‌رود و غروب غربت شلمچه جلوه می‌نماید. طنین اذان، شلمچه را آماده‌ی اقامه‌ی نماز مغرب و عشا می‌کند و پس از نماز اما هنوز دل‌ها بی‌قرارند. پس دعای توسلی در آب و هوای شب شلمچه خوانده می‌شود و کاروان با کوله‌باری از بیقراری‌ها شلمچه را به قصد خرمشهر ترک می‌نماید.
که شب را قرار است در خرمشهر باشد.

چهارشنبه 22 اسفند 1386

پس از برنامه‌ی هر روز صبح (نماز، ورزش و صبحانه) کاروان به سرعت راهی منطقه‌ی عملیاتی والفجر8، ساحل اروندکنار می‌شود. از کنار اروند به راحتی می‌توان مسجد فاو را دید. فاو دیروز در تصرف حرامیان بعثی بود و امروز در تصرف حرامیان آنگلوساکسون. دیروزی‌ها ذلیلانه رفتند و امروزی‌ها هم با ذلت بیشتر خواهند رفت. چشم که بگردانی تابلوی بزرگی در مقابلت خودنمایی می‌کند (که به گمانم از فاو هم بتوان به راحتی جمله‌اش را تشخیص داد): «آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» از حضرت امام روح‌الله.
دیدار از اروندکنار به پایان می‌رسد و کاروان به سرعت عازم اهواز می‌شود تا به قطار بازگشت برسد. راهیان نور بازهم طبق سازماندهی قبلی و برمبنای چارت سازمانی اردو (که حالا برای بچه‌ها یادآور خاطرات زیادی است) در قطار جای می‌گیرند و قطار به سوی تهران حرکت می‌کند.

پنج‌شنبه 23 اسفند 1386

قطار در تهران متوقف شده است و کاروان راهیان نور بازگشته است. باز هم شهر و آدم‌های اسیر روزمرگی. اما این‌بار شهر برایمان جلوه‌ی سابق را ندارد. زرق و برق شهر برای ما گویی سایه‌هایی متحرکند که به خودی خود وجود ندارند.
آن‌ها که قرار است در تهران از کاروان جدا شوند، می‌روند و سایرین با اتوبوس به سمنان بازمی‌گردند. و سمنان نقطه‌ی پایان سفر یازدهم.
رفیق قافله‌ی تو اسیر فاصله نیست
که با تو دل سفر لامکان تواند کرد
کسی که همسفری با تو عین بودن اوست
چگونه ترک تو و کاروان تواند کرد



نویسنده : مجاهد » ساعت 10:12 عصر روز چهارشنبه 87 اردیبهشت 4


مروری بر نهضت بیداری اسلامی

*منوچهر محمدی

برای این که احیاگری اسلام و بیداری مسلمانان جهان را درک کنیم ضرورت دارد به اجمال به گذشته‌ی تاریخی آن بپردازیم.
بیش از 14 قرن قبل و با ظهور اسلام، تحولی عظیم در تاریخ بشریت اتفاق افتاد. پدیده‌ی اسلام، مرزهای نژادی، جغرافیایی و قومی را درنوردید و بر پایه‌ی کلمة الله، جوامع مختلف را به یکدیگر نزدیک کرد و قدرتی عظیم و شگفت به وجود آورد. در میان قومی که نه بهره‌ای از فرهنگ و تمدن آن زمان برده بودند و نه دارای قدرت مادی قومی بودند و در شرایطی که هم تمدن یونان در اوج شهرت خود بود و هم قدرت هایی مانند امپراطوری های روم و ایران ابر قدرت های زمان بودند، اسلام ظهور کرد و آن دو قدرت بزرگ را شکست داد و به سرعت در جغرافیای زمان گسترش پیدا کرد و دیری نپایید که بخش عظیمی از دنیای متمدن آن زمان را در اختیار گرفت و علاوه بر آن دنیای فکر و اندیشه اسلامی به موازات قدرت نظامی و اقتصادی جهان اسلام گسترش پیدا کرد و این زمانی بود که اروپای متمدن آن دوران، دوران افول خود را طی می کرد.
زمانی که تمدن اسلامی در اوج شهرت و معروفیت خود قرار گرفت تمدن غرب در خواب فرو رفت به طرزی که امروزه غربی ها از آن دوران به نام «عصر تاریکی» در غرب، یاد می کنند زیرا در برابر اسلام، آنان چیزی برای ارائه کردن به جهان بشریت نداشتند. جنگ های صلیبی در حقیقت، پاتکی بود که غرب به جهان اسلام وارد آورد و اگر چه در طول دو قرن نتوانست آنچه را می خواست از نظر نظامی به دست بیاورد ولی توانست خود را با فرهنگ و ادبیات و پیشرفت های فکری جهان اسلام به تدریج آشنا بکند و این خود زمینه ای برای بیداری غرب شد. دوره رنسانس برای غرب، درحقیقت، پشت سرگذاشتن عصر تاریکی و آغاز دوره ای بود که به آن «عصر روشنایی» می گویند. و بدین ترتیب تحت تأثیر جهان اسلام، غربی ها بتدریج توانستند پیشرفت های شگفتی را به وجود آورند و قرون 17 و 18 و 19 دوران شکوفایی جهان غرب بود و در این دوران است که متاسفانه جهان اسلام، تحت تاثیر دو عامل به خواب فرو رفت: یکی استعمار و استثماری بود که غرب در این منطقه مهم جغرافیایی و فکری انجام داد و دوم استبداد و انحرافاتی بود که حکام مسلمان در این دوران داشتند و راه انحراف از افکار و اندیشه های ناب اسلامی را طی کردند و آخرین ضربه هم به پیکر باقیماندة جهان اسلام در جنگ جهانی اول، انقراض خلافت عثمانی بود و در این دوران، قرن بیستم در واقع، آغاز تهاجمی دهشتناک از لحاظ نظامی و از لحاظ فکری از ناحیه غرب بر جهان اسلام وارد آمد به طوری که مسلمانان از خود بیگانه شده، نگاه به دست غرب کرده و امیدوار بودند که شاید با الگوگرفتن از غرب بتوانند عقب افتادگی خود را جبران بکنند و البته در این دوران کسانی هم واقع بینانه متوجه شدند که علت عقب افتادگی و به خواب رفتن جهان اسلام، نه این است که به اسلام پیوند داشته اند بلکه بدان خاطر است که از اسلام، دور شده و از اندیشه های اسلامی فاصله گرفته اند.
شخصیت هایی مانند سیدجمال الدین اسدآبادی، سیدقطب، حسن بنأِ و امثالهم در این دوران تلاش زیادی کردند تا مسلمانان را از خواب سنگین بیدار و به آنها بفهمانند که علت شکست و عقب افتادگی آنها چیست و چه باید کرد؟ آخرین ضربه ای که جهان غرب بر جهان اسلام زد شکل دادن و تحمیل مسلمانان صهیونیسم بود که در سرزمین مقدس فلسطین کاشت و قرار شد که از نیل تا فرات در سیطره او قرار بگیرد.
در این زمان بود که مورخ معروف انگلیسی «آرنولد توین بی»، در بررسی تمدن ها جمله بسیار مهم و تاریخی بیان می کند و در کتاب «تمدن در بوته آزمایش» چنین می گوید: «پان اسلامیزم خوابیده است با این حال ما باید این امکان را در نظر داشته باشیم که اگر مستضعفین جهان بر ضد سلطه غرب به شورش برخیزد و خواستار یک رهبری ضد غربی شود این خفته، بیدار خواهد شد و بانگ این شورش، ممکن است در برانگیختن روح نظامی اسلام مؤ ثر افتد و حتی اگر این روح به قدر خفتگان هفت گانه در خواب بوده باشد، اثر جبران ناپذیری دارد زیرا ممکن است پژواک های یک عصر قهرمانی را منعکس سازد. اگر وضع کنونی بشر به جنگ نژادی یا عقیدتی منجر شود اسلام ممکن است بار دیگر برای ایفای نقش تاریخی خود قیام کند.»
این مطلبی بود که در سال 1947 یعنی 55 سال قبل توین بی مطرح کرد و در حقیقت، پیش بینی توین بی در 1979 با انقلاب اسلامی ایران که به قول امام، انفجار نور بود، واقع شد. انقلابی که با دست خالی و با تکیه بر شعار الله اکبر و بازگشت به ارزش های اسلامی در مقابل همه قدرت های بزرگ و ابرقدرتها ایستاد و توانست نه تنها نقطه عطفی در تاریخ تحولات ایران بلکه نقطه عطفی در جهان اسلام و بلکه در کل تاریخ بشری گردد. با این حرکت، آن خفته، بیدار شد و به سرعت در سراسر جهان اسلام گسترش پیدا کرد.
دو سالی نگذشته بود که در لبنان، ملتی که در محرومیت نگه داشته شده بودند عده ای جوان با ایمان پنج قدرت بزرگ آن زمان را که در لبنان پایگاه داشتند یعنی امریکا، انگلیس، فرانسه، ایتالیا و اسرائیل را به زانو در آوردند و بدون دادن کوچکترین امتیازی، آنها را وادار به فرار کردند. در افغانستان که معروف به گورستان امپراطوری هاست، بعد از آنکه امپراطوری انگلیس و روسیه را به زانو درآورده، اینک می رود که امپراطوری امریکا را هم به زانو درآورد. در ترکیه، الجزایر و سایر کشورهای اسلامی، تنها بانگی که امروز بلند می شود ندای اسلام است و در فلسطین اشغالی، انتفاضه، امان را از صهیونیسم و امپریالیسم گرفته و اگر آمریکا امروز به فکر اشغال عراق است درواقع برای ضربه زدن به این بیداری و آگاهی است که مسلمانان پیدا کرده اند.
مسلمان ها بیدار شده اند و بر پایه سه اصل مهم، کار بزرگ خویش آغاز کرده اند: یکی، «بازگشت به اسلام ناب» که در صدر اسلام توانست بر قدرت های بزرگ آن زمان غلبه کند، دوم، «وحدت جهان اسلام» است که امپریالیسم و استعمار، سالیان دراز سعی می کرد با تکیه بر اصل «تفرقه بینداز و حکومت کن»، بین فرقه های مختلف اسلامی فاصله بیشتر بیندازد و امروز وحدت جهان اسلام، اساسی که راهی جزء وحدت برای اقتدار بیشتر نداریم و سومین اصل این بیداری،«استکبارستیزی» و مقابله با کفرو الحاد و طاغوت و طاغوتیان زمان است. این حرکت مبارک یقیناً به پیروزی اسلام و شکست استکبار ختم خواهد شد.



نویسنده : مجاهد » ساعت 12:47 صبح روز جمعه 87 فروردین 30


شهید آوینی

1. «سید شهیدان اهل قلم»
شهید آوینی را خیلی از ما می‌شناسیم، یا حداقل فکر می‌کنیم که با او آشنا هستیم. هر بار هم که بخواهیم از او حرف بزنیم خیلی زود سراغ دو کلید واژه می‌رویم: روایت فتح و سید شهیدان اهل قلم. اگر هم کمی اهل مطالعه و این جور چیزها باشیم، چند تایی خاطره و نمی‌دانم کتاب به این‌ها اضافه می‌شود. اما تا به حال در مورد همین دو کلید واژه‌ای که شده ورد زبانمان؛ دو دقیقه هم فکر نکره‌ایم. برای بسیاری از ما او دوربین به‌دستی مسلمان بود، عاشق شهادت؛ که صدایی حزن‌انگیز داشت. خیلی هم اگر اهل مطالعه باشیم از او دائم‌الوضو بودنش را یادمان مانده.
همین و بس. شده «اهل قلم» بودن او کمی برایمان سوال ایجاد کند؟ یا از خودمان بپرسیم که چرا در ماه‌های آخر زندگی حتی به حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی «هم» راهش نمی‌دادند؟ مطمئناً برای دائم‌الوضو بودنش نبوده که خود «آقایان» هم‌واره دائم‌الوضو هستند.
یا درباره‌ی روایت فتح؛ جز اشک ریختن کار دیگری برایش کرده‌ایم؟ شنیده‌ای اسپیلبرگ نجات سرباز رایان را با نگاه به همین مجموعه ساخته است؟ حالا ما در این مملکت همین ‌طور خوش‌رکاب و اخراجی‌ها درست کنیم بدهیم به خورد نسلی که نام همت او را به یاد شلوغ‌ترین بزرگ‌راه تهران می‌اندازد. و به چه نامی؟
دفاع مقدس و جذب و ترویج ارزش‌ها و هزار واژه‌ی مقدس دیگری که همگی را به ابتذال کشیده‌ایم و خودمان هم هنگام کاربردشان باید بگوییم «نه! منظور ما نمونه‌های قبلی نیست. ما از شیوه‌های جدیدی استفاده میکنیم ...». شیوه‌هایی که «معاند را به مخالف؛ مخالف را به موافق و موافق را به سیب‌‌زمینی تبدیل می‌کند».

2. تکه‌های خورشید
سید مرتضی مانند گل سرخی میان بچه‌های روایت فتح بود. همه از وجود او جان می‌گرفتند. امید؛ حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود غصه‌های سال‌های جنگ و شهادت دوستان؛ ایستاده بود.
«روایت فتح» دوباره به راه افتاد. اما همه گله داشتند که آن روح و نوای قبلی در فیلم‌ها نیست. کاربعد از جنگ سخت‌تر شده بود.
با عصبانیت گفت: «شما را به خدا در مورد من هر فکری می‌خواهید بکنید اما در مورد این یکی دیگر قضاوت نکنید. روایت فتح اصلا از من نیست، از یک جای دیگر است. مشکل ما این است که فیلم‌هایی که در دسترس داریم محدود است. برای اجرای امر آقا مجبوریم برای زنده نگهداشتن و استمرار روایت فتح،‌ آن را کمی طولانی‌تر کنیم،‌ چون در حال حاضر دستمان به فیلم‌های جنگ در آرشیو صدا و سیما نمی‌رسد».
***
روزی که به پاکستان رسیدیم عجیب دلشاد بود، یک روز به کنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست کنار مزار و مدتی گریه کرد. معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با تعجب پرسید: «شما قبلاً ایشان را دیده بودید؟»
سید مرتضی اشکهایش را پاک کرد و از کنار مزار برخاست و گفت: «خیر،‌ من قبلاً ایشان را ندیده بودم».
چهره‌ی هر شهیدی را که می‌دید می‌گفت: «فکر کنم روزی او را دیده‌ام».
***
چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد. دلیلی که برای این کار ذکر کرد این بود که آقا امام زمان در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند. در این صورت من چه‌طور می‌توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ این‌گونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد.
از وقتی من مرتضی را شناختم. دنبال حقیقت بود. تحولات کوچک و بزرگ سیاسی، اجتماعی، حتی هنری و ادبی قبل از انقلاب، جست‌وجوی او را بی جواب می‌گذاشت. خیلی هم سرش به سنگ خورد. خیلی چیزها را تجربه کرد. همین تجربه‌ها بود که وقتی با حضرت امام آشنا شد، ایشان را شناخت و به سرچشمه رسید. چیزی که سال‌ها به دنبالش بود در وجود مبارک حضرت امام پیدا کرده بود. یک ذره هم کدورت در دلش نبود که بخواهد نفس خودش را با این یافتن مقدس قاطی کند. وقتی شناخت، دیگر فاصله‌ای نبود. به یک معنا به واقعیت رسیده بود. به همین خاطر و به خاطر این واقعیت، هرچه را که نشانی از نفس داشت سوزاند.
«مرتضی آیینه‌ی زندگی‌ام بود»؛ گفت‌و‌گو با هم‌سر شهید

3. در کلام آقا
خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتاً نمی‌دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه‌ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگر هم با این هم‌راه است که تفکیک آن‌ها از هم‌دیگر و بازشناسی هریک و بیان کردن آن‌ها کار بسیار مشکلی است.
امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سال‌ها پیش می‌شنیدم و به آن‌ها علاقه داشتم. هر چند نمی‌دانستم که ایشان آن‌ها را اجرا می‌کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می‌کردم. ایشان دو سه مرتبه آمد این‌جا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می‌کردم و همین جور هم بود. همین‌ها هم موجب می‌شود که انسان بتواند به این درجه‌ی رفیع شهادت برسد....
نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می‌شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصاً این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب‌هایی که پخش می‌شد من گوش می‌کردم. ظاهراً سه چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد.
حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده‌اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره‌برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می‌کردیم و من اصرار می‌کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی‌دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه‌ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش‌های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره‌ها را یکی‌یکی از زبان‌ها بیرون کشیدن. و آن‌ها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می‌کرد. و هر چه هم پیش می‌رفت بهتر می‌شد. یعنی پخته‌تر می شد. چون کار نشده‌ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان‌تر بود. این کار هنری‌تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم‌کم بهتر و پخته‌تر شد. من حدس می‌زنم اگر ایشان زنده می‌ماند و ادامه می‌داد این کار خیلی اوج پیدا می‌کرد.
گفت‌و‌گوی رهبر انقلاب با خانواده‌ی شهید

4. داستان پرواز
در ره دوست سفر باید کرد

از خویشتن خویش گذر باید کرد

هر معرفتی که بوی هستی تو داد

دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد

فروردین 71 با تعدادی از رفقا برای تبریک عید به منزل شهید محمد راحت رفتیم. محمد از بچه های لشکر حضرت رسول بود که در مرحله ی مقدماتی عملیات والفجر یک به شهادت رسیده و جنازه اش تا آن زمان مفقود الاثر مانده بود. میان صحبت‌ها همسرشان کتاب «رمل های تشنه» را نشانمان داد و پرسید که خوانده‌ایمش یا نه. و این‌که طبق صحبت‌های نویسنده‌ی کتاب، جنازه‌‌ی شهید راحت باید در خاک خودمان باشد، و اگر این‌طور است آیا می‌شود جست و جو کرد و جنازه را آورد، یا اصلاً اثری از آن نمانده… و صحبت‌هایی از این قبیل. البته ما قبلا هم به فکه رفته بودیم، اما چندان جدی نبود. حرف ایشان دوستان را برای یک سفر متفاوت و جدی‌تر ترغیب کرد.
اردیبهشت همان سال بود که برای سفر مهیا شدیم. تعدادی از بچه های نیروی هوایی سپاه، از جمله مرتضی شعبانی هم هم‌راهمان شدند. او با یک دوربین به قول خودش درب و داغان آمد.
فکه را بعد از ده سال می‌دیدیم. تجهیزات بچه‌ها، سنگرها، موانع و همین‌طور پیکر‌های مطهر شهدا این‌جا و آن‌جا به چشم می‌خورد. در این سفر، دویست و هفتاد شهید شناسایی شدند که جز شهید «ضعیف» و شهید «خسرو انور»، ما تلاش خاصی برای پیدا کردنشان نکردیم. همه روی زمین و جلوی چشم بودند.
مرتضی شعبانی دو سه ساعتی از ماجرای تفحص تصویر گرفت. و خودش فیلم را مونتاژ کرد. در مورد آن فیلم خود این چنین گفت:
اسمش را گذاشتیم «تفحص». بیست دقیقهای می شد و  این شد اولین فیلم تفحص که حدود ده دقیقه‌اش را هم تلویزیون پخش کرد. این فیلم را حاجی(سید مرتضی آوینی) ندید تا این که روایت فتح مجدداً در ساختمان فعلی پا گرفت. قبل از ماجرای سفر به خرمشهر و ساخت «شهری در آسمان» بود که یک روز در حوزه ی هنری، فیلم تفحص را نشان حاجی دادیم. اشتباه نکنم آبان ماه بود. حاجی خیلی متاثر شد و سوالات زیادی هم پرسید. این موضوع در ذهن حاجی ماند تا عید سال 72 که آقا مرتضی اصرارکرد که به سمت فکه برویم.
آن سال، لشکر 27 ده پانزده تایی اتوبوس را به صورت یک کاروان به جنوب می برد. 
 آن سال ها کم کم داشت قصه ی بازدید از مناطق جنگی هم پا می گرفت. ما با دو اکیپ از پادگان امام حسن (علیه‌السلام) با این‌ها همراه شدیم. از همان ابتدای حرکت هم شروع کردیم به مصاحبه و تصویر برداری. راه افتادیم به سمت فکه. بین بچه‌های روایت، این سفر به «سفر اول فکه» معروف شد.
***
رمضانی جزئیات را به خاطر نمی آورد. اما از آن زمان این‌گونه سخن گفت:
چهار پنج روزی آن جا بودیم. هر روز صبح تا غروب می‌رفتیم فکه و مصاحبه می‌گرفتیم. شب هم می‌آمدیم بر قازه برای خواب و استراحت. بچه‌ها خاطره‌های عجیب و زیبایی تعریف می‌کردند و پیدا بود که حاجی خیلی متاثر و امیدوار شده است. متن «انفجار اطلاعات» را هم همان جا نوشت. روز آخر چند تایی عکس هم برای یادگاری گرفتیم. از جمله آن عکس معروف حاجی که خیلی هم از روش چاپ شده، شعبانی چند تایی عکس گرفت که بیشتر دسته جمعی بود. بعد رو کرد به حاجی که «آقا مرتضی بگذار یک عکس تکی هم از شما بگیرم.» ما با روحیه ی حاجی آشنا بودیم. یا اجازه نمی داد ازش عکس تکی بگیرند یا ادایی در می‌آورد که عکس خراب می‌شد. ولی آن روز بلند شد. لباس هاش را تکاند و صاف و مرتب کرد، خندید و گفت «شعبانی! حجله‏ای بگیر!» مرتضی هم دو تا عکس گرفت؛ یکی عمودی و یکی هم افقی. شد همان عکس‌هایی که برای حجله‌اش استفاده کردند.
***
توی راه، سعید از حماسه‌های بازی دراز و کانی‌مانگا می‌گفت و سید گریه می‌کرد. طبق قراری که با نماینده‌ی ارتش گذاشته بودیم، باید صبح زود کارمان را شروع می‌کردیم. شب را تا صبح نخوابید، مدام قرآن می‌خواند و گریه می‌کرد. نماز صبح را خواندیم، و به راه افتادیم... .
با اصرار از گروه خواست تا به قتل‌گاه برویم. به شوخی گفتم «سید! قتل‌گاه هم شبیه همین تپه‌ها و گودال‌هاست! همین‌جا مصاحبه را بگیر»
اما مرتضی صبورانه گفت «می‌گردیم، تا قتلگاه را پیدا کنیم»
آخرین لحظات بود. آقا مرتضی به من گفت«سعید! احساس می‌کنم خورشید روی سینه‌ام قرار گرفته و ستاره‌ها در آغوشم هستند.
با این حال چنان احساس سبکی می‌کنم که حساب ندارد.
انگار دارم روی ابرها راه می‌روم ...»



نویسنده : مجاهد » ساعت 2:33 عصر روز پنج شنبه 87 فروردین 22


* ابوالفضل درخشنده

یکی از نشانه های برجسته و بزرگ در راه تکامل انسان مانند: عشق، وفاداری، ایثار، فداکاری، و دیگر مواردی که انسان را از محیط مادی خود متمایز می کند؛ شهادت است. طبق فرمایشات مولای متقیان حضرت علی (ع) ، انسانها به دو دسته تقسیم شده اند: اهل دنیا و اهل آخرت. اگر اهل دنیا را انسانهایی بنامیم که زندگی آنها از رحم مادر شروع می شود و گور خاتمه زندگی آنان قرار می گیرد. این افراد هیچ خیر و برکتی پس از خود برای جامعه انسانی باقی نمی گذارند.( البته این در صورتی است که شر و فسادی از اینگونه مدعیان انسان نما، بر جا نمانده باشد). آما گروه دوم که امیر المومنین(ع) آنان را اهل آخرت نام نهاده است؛ این افراد انسانهایی متعالی و نامحدود هستند، که زندگی آنان منتهی به گور نمی گردد؛ بلکه در زندگانی مردم، تأثیرات مستقیم و غیر مستقیمی به یادگار می گذارند.
اینگونه افراد تفکرات عاشقانه شان در خصوص عالم هستی ، با زندگی مردم آمیخته، و فداکاریهایشان در امور روزمره مردم، خوشبختی و پیشرفت به همراه دارد. اینگونه افراد در طول تاریخ همیشه چراغ راه نسلها خواهند بود. طبق فرمایشات حضرت علی (ع) ، امکان شهادت برای افراد اهل آخرت به مراتب بیشتر از سایر مردمان میباشد. و به همان اندازه که هدف و مقصد آنها الهی و همه جانبه، عادلانه و آینده ساز باشد، و یا بعبارت دیگر هر قدر خلوص نیت الهی تر باشد، ضریب نائل شدن به فیض عظیم شهادت برای این افراد بیشتر است. اینگونه افراد که تمامی زندگی، وجود و آینده خود را فدای آرمانهای بزرگ الهی می کنند، شایسته و سزاوار شهادت هستند. زندگانی این انسانها در چنین حالتی، شهادت مداوم و همیشگی است. اینان شهیدان زنده ای هستند که منتظرند تا تکلیف و رسالت خویش را در راه خدا به اتمام رسانند. اینگونه افراد تا زنده هستند شهیدند، و پس از آن نیز چراغ راه هدایت بشریت.
در همین خصوص خداوند متعال در آیات 23و24 سوره احزاب می فرماید: برخی از آن مؤمنان ، بزرگ مردانی هستند که به عهدوپیمانی که با خدا بسته اند کاملاً وفا کردند. پس برخی بر آن عهد ایستادگی نمودند( تا به راه خدا شهید شدند) و برخی به انتظار (فیض شهادت) مقاومت کرده و هیچ عهد خود را تغییر ندادند؛ تا آنکه خدا آن مردان راستگوی(با وفا) را از صدق ایمانشان پاداش نیکو بخشد… به همین دلیل است که اختلافی بزرگ و تفاوتی اساسی میان مرگ و شهادت نهفته است.
مرگ پایان طبیعی حیات هر موجود زنده ای است؛ولی شهادت یک نعمت نادر و کمیاب ، که رایگان بدست نمی آید.بلکه نعمتی است که لازمه تحقق آن شرایطی است که آن شرایط بسیار سخت و طاقت فرساست. از خود گذشتگی و ایثار، و از منافع دنیوی گذشتن بخاطر هدف والاتری: کار هر مدعی نیست. به قول لسان الغیب حافظ شیرازی:
نـه هــرکـه چهــره بـر افـروخت دلبری دانـــد
نـه هـرکه آیـنـه ســازد سـکــنـــدری دانــد
نـه هـرکه کـله کـج نـهادوتـندنشـــســت
کــلاهــداری و آیـیـن ســــروری دانــــد
تو بـندگی چـو گدایان به شـرط مزد مکن
که دوسـت خـود روش بنـده پروری داند
بنابراین،توفیق برخورداری از فرهنگ ایثار و عاشقی از هر مدعی ساخته نیست.فرهنگ شهادت با منفعت طلبی در تضاد آشکار است ، و شهدای زنده هیچ وقت رضای معشوق را با منافع زود گذر دنیوی تبادل و معامله نخواهند نمود. عاشق هیچ وقت به وصال نمی اندیشد که وصال نیز جزیی از منافع او میباشد؛ بلکه عاشق حقیقی رضای معشوق را می طلبد، حتی اگر در هجران نهفته باشد. عاشق حق انتخابی برای خود قایل نیست، بلکه به انتخاب معشوق گردن می گذارد و هرچه او بخواهد عمل می کند. فرهنگ عاشقی از خود گذشتن است تا مرحله بی نهایت ، اینگونه افراد منتخب معشوق هستند ، نه انتخاب کننده یار! از این رو است که عاشق طالب عقبی هم نیست که در این صورت حکم مزدوری دارد. عاشق طالب مولاست و مطلوب او، عاشق تنها رضای معشوق را می‌طلبد و به این نکته ایمان دارد که ( که دوست خود روش بنده پروری داند)؛ با این اوصاف عاشق باید در آزمونی سخت و مبارزه ای نفس گیر با دیو هفت سر نَفس خود به کمالی برسد تا مورد انتخاب قرار گیرد.
از آنجا که شهادت نعمتی است که نصیب مردان خدا می گردد،شهید انتخاب می شود؛ و این انتخاب همان اختیاری است که خداوند به انسان داده است( سوره آل عمران، آیه 140:…این روزگار را به اختلاف احوال میان خلایق می گردانیم که مقام اهل ایمان به امتحان معلوم شود. تا از شما آن را که ثابت در دین است، گواه دیگران کند).
با این توصیفات نتیجه می گیریم : حرکت، جنبش ، فعالیت، بالندگی، استقلال فرهنگی و سیاسی و نظامی در هر ملت و هر جماعتی متناسب است با گسترش روح شهادت و شهادت طلبی در آن کشور و جماعت. و معمولاً کمی یا ندرت روح شهادت طلبی (خواه فردی یا اجتماعی) ، و یا به عبارتی شهدای زنده در هر جامعه ای ، ارتباط مستقیمی با استبداد پذیری آن جامعه خواهد داشت.
علی هذا در یک جمع بندی اجمالی می توانیم نتیجه بگیریم که مرگ جبر است ، و شهادت اختیار انسان برای انتخاب نوع مرگ. طبق فرمایش امام راحل: شهادت سعادتی است که نصیب مردان خدا میشود؛پس اوج تکامل انسان که به شهادت ختم می شود، عشق الهی است، همان عشقی که انسان را از خود پرستی و خود خواهی نجات می دهد. زیرا تا زمانی که انسان تحت تأثیر فرامین نفس و خواسته های حیوانی خویش قرار دارد، در بند است؛ و عشق گرچه بندگی معشوق را در پی دارد، لیکن از خود خواهی و خود پرستی ، شخص را رهانیده و به یکتا پرستی رهنمون می سازد.
امام صادق (ع) در این خصوص می فرماید: نور محبت و عشق خداوند هرگاه بر درون بنده ای تابید، او را از هر مشغله دیگری باز می دارد. و هر یادی جز خدا ، ظلمت و تاریکی است.( مصباح الشریعه، ص 52). با نگرش بر مطالب معروضه، کلمه شهید تنها منحصر به گشتگان راه خدا نمی شود؛ بلکه می تواند به اشخاص زنده نیز اختصاص یابد. یعنی طبق فرمایشات امام علی (ع) : زندگانی این انسانها در چنین حالتی، شهادت مداوم و همیشگی است. اینان شهیدان زنده ای هستند که منتظرند تا تکلیف و رسالت خویش را در راه خدا به اتمام رسانند. اینگونه افراد تا زنده هستند شهیدند و پس از آن چراغ راه هدایت بشریت…
علی ایحال ترویج فرهنگ ناب عاشقی که باعث گسترش و افزایش شهدای زنده در جامعه می گردد، می تواند عاملی در جهت شکوفایی استعدادهای الهی وگسترش فرهنگ ناب عاشقی در کشور شد. این فرهنگ بدلیل آنکه از منفعت طلبی به دور است، و شهید منافع دنیوی خود را هیچ وقت مد نظر ندارد، باعث می شود تا کلیه امور در مدار توجه به معشوق عالم هستی قرار گیرد. در چنین حالتی ، مشکلات جوامع مختلف مانند: سوء استفاده از قدرت، فساد و ارتشاء، فحشاو… عملاً مجالی برای بروز پیدا نمی کنند. اگر متولیان اداره هر جامعه ای که وظیفه خدمت رسانی به مردم را بر عهده دارند، خود شهید زنده ای باشند، آنگاه آن جامعه به سمت پیشرفت گام بر می دارد. و به تبع آن آحاد مردم آن جامعه با الگو پذیری از متولیان امر ، خواه نا خواه به سمت فرهنگ عشق و ایثار گرایش پیدا خواهند نمود. گسترش این فرهنگ بیمه نمودن جامعه از گزند مطامع سلطه گران جهانی خواهد شد. ولی اگر فرهنگ شهید در جامعه حکم فرما نباشد، و هر فردی تنها منافع خود و خانواده اش را در نظر بگیرد؛ آنگاه شاهد اضمحلال جامعه خواهیم بود. زیرا تنها منافع فردی ملاک تصمیم گیری ها خواهد بود. و چه بسا برای نیل به اهداف شخصی ، کلیه منافع عمومی نیز به قربانگاه برده میشوند. شاید بروز برخی چالشهای سیاسی در جامعه کنونی، نشأت گرفته از این امر باشد که فرهنگ شهدا در جامعه رنگ باخته است و چه بسا تداوم چنین امری باعث واپسگرایی و در نهایت … جان کلام:
خدایا ! مرگ انتهای راه دنیایی ماست . و اجباریست برای همه ی مخلوقاتت ، ولی انتخاب نوع مرگ ، اختیاریست که به ما داده‌ای . پس کمکم کن تا بهترین نوع مرگ را انتخاب کنم.


نویسنده : مجاهد » ساعت 11:20 صبح روز یکشنبه 87 فروردین 18


شهید علم‌الهدی
گاهی این تصور غلط به ذهنم می‌آید که در یک تکرار به سر می‌برم، یکنواختی و عادت را احساس می‌کنم.
اما زندگی در این خانه کوچک که یک قلب پرطپش است، یک دل خاکی است، در زمین خدا، در متن پاکی نمی‌تواند تکرارپذیر باشد.
زیرا که لحظاتی با خدا سخن می‌گویم و لحظاتی و ساعات‌هایی را با شهدا، و زمانی به خود می‌اندیشم و زمانی به خمینی روح خدا و به مردم و فضای پرغوغای راهپیمایی‌ها و زمانی لحظه‌ای هم....
آری تنهایی موهبتی است الهی، در تنهایی از تنهایی بدر می‌آییم.
در تنهایی به خدا می‌رسیم
و در سنگر تنها هستم
روزها به فکر سربازان صدر اسلام و حماسه‌های آنها می‌افتیم.
جنگ بدر، غزوه احد، غزوه خندق، خیبر، تبوک و....
آنها چگونه جهاد کردند و ما چگونه می‌توانیم به آنان نزدیک شویم. در این اندیشه‌ام که قرآن درباره یاران پیامبر سخن می‌گوید:
محمّد ، فرستاده خداست و کسانى که با او هستند بر کافران سرسخت و در میان خودشان با یکدیگر مهربانند ، همواره آنان را در رکوع و سجود می  بینى که پیوسته فضل و خشنودى خدا را می  طلبند ; نشانه آنان در چهره شان از اثر سجود پیداست ، این است توصیف آنان در تورات ، و اما توصیفشان در انجیل این است که وجودشان چون زراعتى است که جوانه هاى خود را رویانده پس تقویتش کرده تا ستبر و ضخیم شده ، و در نتیجه بر ساقه هایش [ محکم و استوار ] ایستاده است ، به طورى که دهقانان را [ از رشد و انبوهى خود ] به تعجب می  آورد تا خدا به وسیله [ انبوهى و نیرومندى ] مؤمنان ، کافران را به خشم آورد . [ و ] خدا به کسانى از آنان که ایمان آورده و کارهاى شایسته انجام داده اند ، آمرزش و پاداشى بزرگ وعده داده است ."سوره فتح آیه 29
و تیراندازی شروع می‌شود
خدایا امشب کدامیک از بچه‌ها زخمی، کدامیک شهید، چند تن از دژخیمان را به جزای خود رسانده‌اند.
همه‌اش دلهره، اضطراب، انتظار تا لحظه بازگشت برادران در انتظار تا در آغوششان گیرم
ناگهان چهره غیور اصلی در جلو چشمان ظاهر می‌شود، آن شهید، آن مرد تصمیم و اراده و مرد تاکتیک
خدایا کاش او بود و کمکمان می‌کرد. کاش او بود و از فکرش از توان و مغز پرتوانش استفاده می‌کردیم.
خدایا صدای گریه فرزند کوچک تازه به دنیا آمده غیور می‌آید. صدای آه همسر جوانش.
خدایا چهره پرتلاش و کوه‌گونه مجد بلالی بیادم می‌آید
آنروز که او را بر روی تخت بیمارستان ملاقات کردم
تازگی شنیده‌ام که پاهایش لمس شده
آنروز که او را دیدم از سر تا پاهایش همه در گچ بود
این اندام خفته همان اندام پرتوان و پرتلاش بود که در تاریکی شب جلوی بچه‌ها راه می‌رفت و دستور آتش را می‌داد.


نویسنده : مجاهد » ساعت 9:48 عصر روز چهارشنبه 87 فروردین 14


* این مطلب را یکی از دوستان «مجاهد» ارسال کرده است.

 

"بدان که شیر را جز با مکر و حیله نمی­توان شکار کرد و آهن را جز با آهن نمی­توان کوبید!"

این جمله را بخاطر داشته باش تا برایت بگویم.

  ــ تازه به دنیا آمده بودم. هنوز اولین گریه­های نوزادیم را سرنداده بودم که در گوش چپ و راستم اذان و اقامه گفتند، یعنی که "تو بچه مسلمانی".

به خودم نگاه کردم؛ دیدم میراث­دار رنجی هزارو چند صد ساله­ام، دیدم بار تمام کم­کاری­ها، غفلت­ها و سستی­های پیشینیان را بر دوش دارم. خودم را کسی یافتم که چوب ندانم­کاری­های اجدادش را می­خورد، آنها که از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردند.

به خودم نگاه کردم، کسی را دیدم که هنوز نمی­داند دست چپش کدام است و دست راستش کدام، اما باید بفهمد که در اطرافش چه خبر است؟ حق چیست؟ ناحق چیست؟ دین چیست؟ اسلام یعنی چه؟ مسلمان کیست؟ و چه باید بکند؟ و خیلی سؤال­های دیگر ...

باز به خودم نگاه کردم. دیدم گرسنه­­ام، با گریه­ام گفتم که شیر می­خواهم.

گفتند:« باشد ولی بدان که در تمام دنیایی که تو در آن نفس می­کشی میلیو­ن ها گرسنه دیگر نیز هست.»

گفتم:« من تشنه­ام آب می خواهم .»

گفتند:« باشد ولی بدان در این دنیایی که تو از این به بعد در آن زندگی خواهی کرد بر سر آب آدم می کشند.»

گفتم:« من که بچه هستم این­ها را نمی­فهمم ، من الآن احتیاج به لباس دارم، به جایی برای خواب، به پدر و مادری نوازشگر و مهربان، به...»

گفتند:« باشد ولی بدان خیلی­ها در این دنیا هستند که حتی اجازه نفس کشیدن هم ندارند تا چه رسد به خوراک و پوشاک و ...»

گفتم:«اینها به من چه ربطی دارد؟»

گفتند:«تو بچه مسلمانی.»

گفتم:«مسلمانی یعنی چه؟»

گفتند:«یعنی اینکه اگر بچه­ای در پایش خاری خلید، تو اشکت سرازیر شود

و اگر به زمین خورد، تو دردت بگیرد

و اگر بی­خانمان شد، تو خوابت نبرد

و اگر در دیار مسلمانی تو خلخالی از پای زن یهودی به ستم دریده شد، تو از سر غیرت جان بدهی...»

... و من خوابم نبرد و گریه کردم.

... و باز هم گریه کردم.

 ــ کمی بزرگتر شدم. هنوز راه رفتن را خوب نیاموخته بودم که کسی را نشانم دادند و گفتند:«به دنبال او برو.»

گفتم:«او چه کسی است؟»

گفتند:«تو از نسل او هستی و اگر اجدادت نیز به او تأسی کرده بودند و راه غفلت و آسایش را پیش نگرفته بودند اکنون وضع جهان جور دیگری بود، نه اینچنین پر از ظلم و کینه و درد.»

گفتم:«بیشتر برایم بگویید.»

گفتند:«او بنده ای از بندگان خداست که در روزهای وحشت نمی خوابد و در لحظه های ترس از دشمن روی نمی­گرداند. بر بدکاران از شعله های آتش تندتر است، او مالک است. او شمشیری از شمشیرهای خداست که نه تیزی آن کند می­شود و نه ضربت آن بی­اثر. او خیرخواه و دردمند است و در برابر دشمنان سرسخت.» (1)

گفتم:«من که گیج شدم. آخر نفهمیدم که از نسل فریب خوردگان و غفلت زدگانم یا از نسل شیر و شمشیر و درد و نبرد؟!»

گفتند:«در کل تاریخ یک بار آذرخشی تابید و یک لحظه حق بر جای خود تکیه زد و حاصل آن، پدید آمدن شیرهای غران و شمشیرهای برّان بود واینک تو از نسل همان­هایی ولی هشدار که"شیر را  جز با مکر و حیله نمی­توان شکار کرد و آهن را جز با آهن نمی­توان کوبید!"

بدان آن­ها که میراث­دار این گنج بودند فریب خوردند، غفلت کردند و فرمان آن کس را که باید، نراندند پس حق از محلش خارج شد و سررشته کار به دست دیگرانی افتاد که هر چند موفقیت­ها و پیروزی­هایی ظاهری یافتند ولی نتوانستند آن را هم حفظ کنند و به طور صحیح از آن بهره بردارند پس باز هم به کجا تاختند و سر انجام میراث خود باختند.

 ــ و اما امروز که کمی حرف زدن یاد گرفته­ام تا خواستم چیزی بگویم، گفتند:«تو اصلاً می­دانی در چه دنیایی زندگی می کنی؟ در چه زمانه­ای؟ و چه بار سنگینی بر دوشت نهاده­اند؟»

گفتم:«آری، در عصر ارتباطات و فناوری و پیشرفت، در عصر اتم، در عصر دهکده جهانی ... و ما مسلمانیم و در گوشه­ای از این دهکده پرچمی به استقلال بر افراشته ایم بنام اسلام.

و عده­ای در این راه تا پای جان ایستاده­اند تا میراث خود را زنده کنند.

و همه درد کشیده ها را از نعمت آزادی و بندگی حق سیراب کنند. آنها می­خواهند که شیر حق باشند و نبرد.»

گفتند:«آفرین! ولی هشدار که شیر را  جز با مکر و حیله نمی­توان شکار کرد و آهن را جز با آهن نمی­توان کوبید!»                                                  

 « بدان کسانی که خود را کدخدای این دهکده می­دانند نظامی ساخته­اند که به حاکمیت پنهان شریرترین افراد برجامعه­ای که خود از بردگی خویش بی­خبر است انجامیده، جامعه­ای که اختیارش تا حد انتخاب میان انواع نا حق تنزل یافته و حتی این حد از اختیار را هم ندارد، چرا که روان جامعه مسحور حیله هایی است که از جانب شریرترین افراد آگاه از روانشناسی اجتماعی بر او اعمال شده است.» (2)

 و اما حرفم با تو...

" بدان که شیر را جز با مکر و حیله نمی­توان شکار کرد و آهن را جز با آهن نمی­توان کوبید!"

این جمله‌ی زیرکانه را یک سردار خائن در حضور دشمن قسم خورده‌ی مسلمانان بیان کرد و این جمله مقدمه‌ی طرح­هایی شیطانی برای سقوط حکومت مسلمانان در آندلس گردید.

 

این نوشته مقدمه ای بود از کتاب "غروب آفتاب در آندلس" که در باره علل سقوط مسلمانان در شبه جزیره اسپانیا بحث می­کند. پیشنهاد می­کنم اگر نخوانده اید حتماً آن را مطالعه کنید.

اگر با دیده‌ی عبرت به این صفحات تاریخ بنگریم، حتماً برای ما که امروز می­خواهیم اهل درد و نبرد باشیم سودمند است چرا که آینده به دست ماست.

 

گرد سفر از چهره ما شسته نگردد

تا رخت چو سیلاب به دریا نکشانیم   

  

 پی­نوشت­ها :

1. بر گرفته از نامه 38 نهج­البلاغه پیرامون ویژگی­های مالک اشتر

2. برگرفته از نوشته­های سید مرتضی آوینی، حلزون­های خانه به دوش، نشر ساقی، تهران، 1380، ص60



نویسنده : مجاهد » ساعت 3:2 عصر روز چهارشنبه 87 فروردین 14


سلام!

به منظور پربار ساختن هرچه بیشتر وبلاگ، از تمام دوستان مجاهد دعوت می‌شود تا مطالبی را که مایلند بر روی وبلاگ قرار گیرد به نشانی الکترونیکی گروه شهدا ارسال کنند. گفتنی است مطالب ارسالی اعم از مقاله، شعر، گزیده‌ی آثار متفکرین انقلاب اسلامی و... بهتر است در موضوعات هجرت و جهاد، آرمان‌خواهی، شهادت‌طلبی، نهضت جهانی اسلام و... باشد.

بسیجی عاشق کربلاست...
راستی یاد اردو جنوب به خیر!




نویسنده : مجاهد » ساعت 6:0 صبح روز سه شنبه 87 فروردین 13


<   <<   6   7   8   9      >