• وبلاگ : 
  • يادداشت : سلام بر شهيدان
  • نظرات : 0 خصوصي ، 12 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حسن باقري 
    . . . سالهاي سال شنيده بودم همه‌ي آدمها گمشده‌اي دارند و تا دنيا دنياست، آدمهايند و گمشده‌هاشان.
    شنيده بودم آدم ها بايد هجرت كنند تا گمشده‌هاشان را بيابند. . .
    هجرت از خويش، هجرت به آسمان . . . و آسمان درست همين جاست؛ اينجا كه من ايستاده‌ام، اينجا كه تو ايستاده‌اي، اينجا كه فرشتگان ايستاده‌اند . . . درست در همين امتدادي كه مي رسد به نيستان، اينجا كه خاك، حرير پر فرشته و آفتاب است.
    آري . . .به تمامت خويش هجرت كردم و سفر، آغاز بود . . . سفر، رسيدن . . . سفر، شتاب گرفتن در آغوش گرم خدا . . .
    به اينجا كه رسيدم خاك ديگر خاك نبود؛ خاك، رسيدن به اوج بود، خاك شيفتگي بود، خاك، دچار شدن در لحظه‌هاي آبي عشق بود . . . بوي تو مي‌آمد . . . بوي فرشته، من گذشته بودم از باران . . . در سرزميني پر از ياد تو . . . بچه‌هاي تخريب آمديم اما بدون اينكه سيم‌خارداراي قلبمون را پاره كنيم . . . از نزديك ديديم، اما بدون اينكه چشم بندهامون را باز كنيم . . .فقط يه اشاره و فقط يه نيگاه همين.