• وبلاگ : 
  • يادداشت : ثبت‏نام يازدهمين سفر به سرزمين ملائك
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + هاجر 

    اون قدر خسته شده بودم كه ديگه حتي يك لحظه هم قادر به نشستن تو اتوبوس نبودم تنفس برام مشكل بود ، گرسنه بودم، فكر مي‏كنم اگه 1 دقيقه ديگه تو اتوبوس مي‏موندم به عنوان شهيد تابع اسمم روي برگخ‏هاي تاريخ ثبت مي‏شد براي همين تا اتوبوس ايستاد پريدم پايين هنوز پام به زمين دوكوهه نرسيده بود كه يكي از مسئولين گفت: به خواهر‏ها بگيد پياده نشوند من هم گفتم چشم و دوري در كوچه علي چپ زدم و به يكي از بچه‏ها كه جلوي در بود گفتم بگو خواهران پياده نشوند و خودم خيلي سريع از بين اتوبوس‏ها كه دودشون قدرت تنفس را از آدم سلب مي‏كرد گذشتم و به يك جاي خوش‏ آب و هوا رسيدم نمي‏دونم چند ساعت در اين دنيا نبودم اما وقتي به خودم اومدم ديدم جلوي سلف دوكوهه هستم.

    كلمه سلف براي من همواره پيام‏آور خوشبختي است ، داشتم بال در‏مي‏آردم جوياي غذا كه شديم گفتن قورمه سبزيه اون قدر خوشحال بودم كه سر بر خاك دوكوهه سجده شكر به جا آوردم؛

    به قيافه‏اش نمي‏اومد قورمه سبزي باشه اخبار رسيده حاكي بود از اينكه روز قبل به چمنهاي دو كوهه سر و ساماني داده‏اند؛

    سر رو كه بالا مي‏گرفتي مي‏تونستي ديوار نوشته‏هاي جذابي رو ببيني: پرخوري موجب مرض است؛ رزمنده‏هاي عزيز اول دور نان؛ روزه بگيريد تا سالم بمانيد. مگه ديگه غذا از گلوي ما پايين رفت هر چي تلاش كردم نتونستم حتي يك قاشق هم بخورم! ( به گفته بچه‏هاي همسفر من تنها كسي بودم كه ظرف غذام خاليه خالي شد!!)

    خلاصه كه اون شب فهميدم توي جبهه رياضت كشيدن يعني چي؟!!!