اون قدر خسته شده بودم كه ديگه حتي يك لحظه هم قادر به نشستن تو اتوبوس نبودم تنفس برام مشكل بود ، گرسنه بودم، فكر ميكنم اگه 1 دقيقه ديگه تو اتوبوس ميموندم به عنوان شهيد تابع اسمم روي برگخهاي تاريخ ثبت ميشد براي همين تا اتوبوس ايستاد پريدم پايين هنوز پام به زمين دوكوهه نرسيده بود كه يكي از مسئولين گفت: به خواهرها بگيد پياده نشوند من هم گفتم چشم و دوري در كوچه علي چپ زدم و به يكي از بچهها كه جلوي در بود گفتم بگو خواهران پياده نشوند و خودم خيلي سريع از بين اتوبوسها كه دودشون قدرت تنفس را از آدم سلب ميكرد گذشتم و به يك جاي خوش آب و هوا رسيدم نميدونم چند ساعت در اين دنيا نبودم اما وقتي به خودم اومدم ديدم جلوي سلف دوكوهه هستم.
كلمه سلف براي من همواره پيامآور خوشبختي است ، داشتم بال درميآردم جوياي غذا كه شديم گفتن قورمه سبزيه اون قدر خوشحال بودم كه سر بر خاك دوكوهه سجده شكر به جا آوردم؛
به قيافهاش نمياومد قورمه سبزي باشه اخبار رسيده حاكي بود از اينكه روز قبل به چمنهاي دو كوهه سر و ساماني دادهاند؛
سر رو كه بالا ميگرفتي ميتونستي ديوار نوشتههاي جذابي رو ببيني: پرخوري موجب مرض است؛ رزمندههاي عزيز اول دور نان؛ روزه بگيريد تا سالم بمانيد. مگه ديگه غذا از گلوي ما پايين رفت هر چي تلاش كردم نتونستم حتي يك قاشق هم بخورم! ( به گفته بچههاي همسفر من تنها كسي بودم كه ظرف غذام خاليه خالي شد!!)
خلاصه كه اون شب فهميدم توي جبهه رياضت كشيدن يعني چي؟!!!
رفته بودم سفري سمت ديار شهدا
كه طوافي بكنم گرد مزار شهدا
به اميدي كه دل خسته هوايي بخورد
متبرك شود از گرد و غبار شهدا
آخرين خط وصاياي دل من اين است
كه به خاكم بسپاريد كنار شهدا . . .
مخلص بچههاي گروه مجاهد هم هستيم
خدا قوت!
ان شاء الله اگه شهدا بطلبن امسال مهمونشون هستيم