چرا مطالب را آپ نمي كنيد.خسته شدم خب مطالب جديد روي وبلاگ بگذاريد ...اي بابا.
شهيد از خود مي رهد تا در خويش ماندگان را برهاند.
شهيد محسن نوبخت
درس جنون
. حجت ا... ضيايي فهنويه
در مکتب دل درس جنون ميگويند/با قصه سرخ آزمون ميگويندگر طالب عشقي توبيا! اي عاشق/در مدرسهاي که درس خون ميگويند
حرف آخر؟ محمدحسين جعفريان
در محضر عشق امتحان ميدادي/گويي که به خاک آسمان ميدادياي شهر آسمان هفتم چه غريب/آن شب به تن شلمچه جان ميدادي
وحيد اميري
مهمان ضيافت خطر، هيچ نداشتهنگام که ميرفت سفر، هيچ نداشتگمنامترين شهيد را آوردندجُز پارهاي از عشق، دگر هيچ نداشت
خونين پر و باليم، خدايا بپذيرهر چند شکستهايم، ما را بپذيرسر در قدم تو باختن چيزي نيستاين هديهي کوچکي است، از ما بپذير
در خطهي خونتان، خدا يعني عشقدر حنجرههايتان، صدا يعني عشقمهتاب، ستاره، آفتاب، آيينهدريا به اضافهي شما يعني عشق
---------------------------پي نوشت:1.حالشو بردي؟2.پيش ما بيا!3.اينا رو نمونه فرستادم يه سري مطلب براي يك نشريه آماده كرده بودم كه توفيق نشد و عكس؛ اگه خواستي بگو رو سي دي بفرستم.4. اگه خواستي اينا رو بذار تو صفحه اصلي، نذاشتي هم نذاشتي چون خودم گذاشتم!!!يا علي
هنگامي كه سعادت يار شد و با او در پاوه همرزم بودم، هرگاه ميديديمش ، لباسهايش بوي دود ميداد و اين علتي نداشت جز اينكه هر شب تا صبح بر روي قلههاي مرتفع و سرد «مريوان» كنار بچههاي بسيجي دور آتش مي نشست و با آنها گرم ميگرفت تا دل سرما را بسوزاند! بيخود نبود كه بچه ها عاشق حاج احمد بودند. حاج احمد كه ما از خشم و غضبش ميترسيديم و گريزان بوديم، بر قلبهاي بچههاي بسيجي غلبه داشت و محبتش سايه افكنده بود.سال 1359 در بهداري سپاه مريوان از مشغول كار بودم. چند روزي به مرخصي تهران رفته بودم. نيم ساعتي از برگشتنم نگذشته بود و همراه بچهها دور سفره مشغول صرف ناهار بوديم. لحظهاي نگذشته بود كه شهيد «ممقاني» با عجله آمد و خيلي سريع گفت:ـ بلند شو زود برو حاج احمد باهات كار داره…با تعجب پرسيدم: «حاج احمد از كجا خبردار شد كه من از مرخصي برگشتم؟»ممقاني اظهار بياطلاعي كرد و گفت: «من نميدونم، فقط به من گفت صدات كنم.»سريع و با عجله بلند شدم و رفتم داخل بخش بيمارستان. حساب خشم و غضب حاجي را داشتم و مي دانستم كه حاجي بيخودي عصباني نميشود. حاجي را ديدم كه غضبناك جلوي بخش منتظرم ايستاده بود. به هر جرأتي كه بود جلو رفتم و سلام كردم. اصلاً جواب سلامم را نداد. خيلي تند، مثل پدري كه دست بچهاي را كه خطايي از او سرزده ميگيرد و او را ميكشد به طرف محل كار خطايش، دستم را گرفت و كشان كشان برد داخل يكي از اتاقها، جوان مجروحي را نشان داد كه روي تخت خوابيده بود. با غيظ گفت:ـ به دستهاي اين جوان مجروح نگاه كن.دستهاي مجروح را كه آستينهايش پاره و خوني بود از نظر گذراندم، خيلي ناجور خون ريخته بود و دستهايش سرخ و سياه شده بود . حاج احمد رو به بسيجي مجروح كرد و گفت:ـ چند روزه كه اينجا بستري هستي؟مجروح گفت: «حدود يك هفته». حاجي پرسيد: «چرا دستهايت خوني است؟» جوان گفت: « خب تير خوردم، خوني شده.» حاجي با همان عصبانيت پرسيد: «كسي دستهايت را نشسته؟» مجروح گفت: «نه».حاج احمد با همان غيظ به مجروح گفت: چرا خودت دستهاتو نشستي؟» او گفت: «خب نميتونستم راه برم، برام سخته.» حاجي گفت: «از كسي نخواستي كه دستهايت رو بشوره؟» مجروح گفت : «چرا، چند بار به پرستارها گفتم ولي كسي به حرف و خواسته ام توجهي نكرد» در نهايت حاجي از او پرسيد: «از اين بيمارستان راضي هستي؟» كه بسيجي مجروح گفت: «نه! خيلي اذيتم ميكنند….. با همين دستهاي خوني غذا خوردم و…» حرفهاي مجروح، مثل پتك بر سرم فرود ميآمد. حاج احمد با چشماني سرخ از خشم رو به من كرد و گفت: « چرا وضع اينجا اين جوري است؟» گفتم: «آخه برادر احمد، من يك ساعت نميشه كه از مرخصي اومدم.» اين حرف عصبانيت او را بيشتر كرد و غريد:تو يك ساعته كه از مرخصي خونهتون اومدي و به اين بخش سر نزدي و قبل از سرزدن به مجروحها رفتي پاي غذا خوردنت؟…در همان حال چنگالي را كه روي ميز بود برداشت و به طرفم پرت كرد و من خيلي سريع گريختم.داد و فرياد حاجي بالا گرفت. به او گفتم اجازه بدهد كه من توضيح بدهم. يك ربعي كه از قضيه گذشت، نشست گوشهاي و شروع كرد به گريستن. ميدانستم هميشه اين گونه بود. او كه در جنگ و رويارويي با دشمن از هيچ چيز نميترسيد و باكي نداشت، در برابر ناراحتي بچه بسيجيها زار زار ميگريست و مثل پدري دلسوز ميسوخت. با هق هق گريه گفت:ـ آخه تو خجالت نميكشي؟ بچهها با اين عشق و علاقه اينجا بجنگند بعد مجروح بشن و بيان توي اين بيمارستان بخوابند اون وقت شما به اين راحتي كوتاهي كنيد؟گفتم: «آخه حاجي، اينجا توي بيمارستان، سلسله مراتب داره…» هنوز حرفم تمام نشده بود كه حاجي سرم فرياد زد:ـ اين سلسله مراتب بخوره توي سرت. سلسله مراتب كه نميتونه به يه مجروح، خوب برسه به چه درد ميخوره؟با همان خشم از در بيمارستان خارج شد و رفت. خيلي ناراحت شدم، نميدانستم چطوري مسئله را حل كنم.شب، حاج احمد مرا خواست. پهلويش كه رفتم با گريه مرا در آغوش كشيد و از اينكه آن طوري برخورد كرده بود عذر خواست، بدجوري حالم را گرفت. چون تقصير از ما بود. با گريه گفت:ـ به خدا دلم براي بچههاي بسيجي مي سوزه، پدر و مادرشان با يك اميد و آرزويي اينها را بزرگ كردهاند و به اين راحتي براي رضاي خدا از آنها دل كندهاند و فرستادهاند اينجا، اون وقت ما درباره رسيدگي به وضعشان كوتاهي ميكنيم.
* مجتبي عسگري
اللهم فك كل اسير.
حاج احمد!چشمان ترمان هميشه منتظرت مي ماند...برگرد
ما زندگي را در رنج مي گذرانيم تا راحتي و آسايش ايجاد كنيم.
شهيد حسين علم الهدي.
خيلي خيلي التماس دعا.