چهارده، پانزده سال بيشتر نداشت. خيلي شر بود. همه رو سرکار ميذاشت.
اسير شده بوديم توي اسير شدگان اين بنده خدا هم بود. سرگرد عراقي داشت يکي يکي اسم و مشخصات اسرا رو مي پرسيد. رسيد به اين بنده خدا ، همه منتظر بودن ببينن اون چه جوري جواب ميده.
-اسمت چيه؟
-عباس.
-اهل کجايي؟
-بندر عباس.
-نام پدر؟
-کل عباس!
عراقيه کم کم داشت بو مي برد که سر کاره.
-کجا اسير شدي ؟
-دشت عباس.
سرگرد عراقي با عصبانيت شروع کرد ضربه زدن به ساق پاي اين بنده خدا و مي گفت: دروغ ميگي، دروغ ميگي، دروغ ميگي.
اونم در حالي که خودشو به موش مردگي زده بود گفت : نه به حضرت عباس.!!